لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 14
فیمینیسیم مارکسیتی در دوران معاصر . مارکسیتهای فمینیست معاصر روابط جنسی را در چهارچوب ساختار بنیادیتر نظام طبقاتی ، به ویژه ساختار نظام طبقاتی سرمایه داری معاصر ، مورد بررسی قرار می دهد از این دیدگاه نظری ، کیفیت هر یک از تجارب فرد را باید نخست انعکاسی از موضع طبقاتی و سپس جنسیت او دانست . زنانی که زمینه های طبقاتی آشکارای متفاوتی دارند ، با مردان طبق خودشان بیشتر تجربة مشترک دارند تا با زنان طبقات دیگر برای مثال زنان طبقه بالا و ثروتمند ، از جهت تجارب و منافع طبقاتیشان با زنان یقه تیره یا زنان فقیر تر طبقه مرفه ضدیت دارد ، حال آنکه با مردان طبقه بالا و ثروت مند در بسیار ی از تجارب منافع وجه اشتراک دارند فمینیستها مارکسیست هرچند بررسیشان از این موضوع طبقاتی آغاز می کنند ، اما به هر روی می پذیرند که درون هر طبقه زنان از جهت دسترسی به کالاهای مادی ، قدرت ، منزلت و امکانات تحقق نفس ، از مردان آن طبقه برخورداری کمتری دارد علت های این نابرابری را باید در ذات سرمایه داری جستجو کرد .
نطظریه های ستمگری جنسی :
همه نظریه های ستمگری جنسی موقعیت زنان را پیامد رابطه قدرت مستقیم میان زنان و مردان می انگارند ، رابطه ای که پی آن ، مردان که منافعی عینی و بنیادی در نظارت سوء استفاده ، انقیاد و سرکوبی زنان دارند از طریق اعمال ستم جنسی بر زنان ، این منافع را برآورده می سازند . پس از دید این نظریه پردازان موقعیت زنان اساساً همان موقعیتی است که در چهارچوب آن ، زنان را مورد سوء استفاده ، تحت نظارت ، انقیاد و ستم مردان قرار می گیرد . این الگوی ستمگری به عمیق ترین فراگیر ترین اشکال در سازمان جامعه عجیل شده و عین ساختار تسلط بنیادی تشکیل داده است که عموماً پدر سالاری خوانده می شود . پدر سالاری نوعی پیامد غیر امد و ثانوی برخی عوامل دیگر مانند عوامل زیست شناختی ، اجتماعی شدن ، یا نقش های جنسی و یا طبقة اجتماعی نیست ، بلکه بیشتر یک ساختار قدرت است که با یک نیت عمومی و قوئی ابقاء می شود . در واقع ، به اعتقاد بیشتر نظریه پردازان ستمگری جنسی ، تفاوت ها و نابرابری ها جنسی فراورده های پدر سالاری اند از این پس می پردازیم به سه نوع نظریه عمدة فمینیستی که با وجود تأکید یکسان بر ستمگری جنسی ، هر یک تبیین متفاوتی از این ستمگری را به دست می دهد . این نظریه ها عبارتند از : فمینسم روان کارانه فمینیسم رادیکاری و فمینسم سوسیالیستی .
نظریه فمینیستی روانکاوانه :
فمینیستهای روانکا و معاصر می کوشند با کاربرد نظریه های فروید و وارثان فکری اش پدر سالاری را تبیین کنند ( الجبری 1981 ، کودورو 1978 ، دیزستاین ، 1976 ، کیتی ، 1983 ) این نظریه ها به تعبیر وسیع آن ، پویایی های عاطفی شخصیت و عواطفی را که غالباً ریژه در ژرفای حوزه های نیمه خود آگاه یا خود آگاه یا ناخود آگاه روان دارند ، ترسیم می کنند و ب رانها تأکید می ورزند ، همچنین برای دوره کودکی و بچگی در الگو بندی این عوئاطف نقش عمده ای قایلند . اما فمینیستها برای کاربرد نظریه های فروید می بایست در نتیجه گیری های او تجدید نظری بنیادی به عمل می آورند . خود فروید آشکارا گرایشی پدرسالارانه داشت او هر چند تفاوت ها و نابرابری های جنسی را به رسمیت می شناخت ، اما با ستمگری جنسی موافق نبود زنان از نظر فررید ، انسان های درجه دومی اند که سرشت بنیادی روانیشان آنها را 0برای یک زندگی نازلتر از زندگی مردان سازگار ساخته است بنابراین نظریه پردازان فمینیست از یک سوی می بایست در جهاتی گام بردارد که به طور ضمنی در نظریه های فروید مشخص شده اند و از سوی دیگر می بایست نتیجه گیری هایی جنسی او را رد کنند .
فمینیستها روانکاو با الگوی خاصی از پدر سالاری کار می کنند . آنها نیز مانند نظریه پردازان دیگر ستمگری جنسی ، پدر سالاری را نظامی می انگارند که در آن مردان زنان را تحت انقیاد در می آورند و به عنوان یک نظام جهانی و یک سازمان اجتماعی فراگیر ، در همة زمان ها و مکان ها ماندگار بوده و با وجود مخالفتهای گهگاهی پیروز مندانه است که همة مردان طی کنشهای فردی روزانه اشان ، پیوسته و فعالانه در جهت خلق و نگهداشت آن می کوشند . زنان نیز تنها گاهگاه در برابر این نظام مقاومت می کنند ، ولی بیشتر به آن تن در می دهند و یا در جهت انقیاد خودشان فعالانه عمل می کنند . معمایی که فمینیستهای روانکاو درصد حل آنند ، این است که چرا مردان در همه جا کوشش عظیم و خستگی ناپذیر را در جهت ابقاء پدر سالاری به کار می بندند و چرا زنان پوشش متقابلی را در جهت مقابله با این نظام به کار نمی برند .
فیمینیستهای روانکاو ضمن جستجوی مبانی توان پدر سالاری ، دو تبیین ممکن را برای تسلط مردان بر زنان تشخیص داده اند : یکی هراس از مرگ و دیگری ، محیط اجتماعی – عاطفی که شخصیت کودکان در آن شکل می گیرد .
هراس از مرگ ، یکی هراس از متوقف شدن جریان فردیت شخصی در نظریه روانکاوانه ، یکی از آن قضایای اساسی است که هر کسی در هر کجا باید گاه گاه با آن روبه رو شده و در نتیجه این روبه رو شدن وحشت را تجربه کرده باشد نظریه پردازان فیمینیستی که این مضمون را مطرح می کنند ، می گویند که زنان به خاطر درگیری نزدیک و وسیعی که با زایش و پرورش زندگی های تازه دارند ، نوعاً بسیار کمتر از مردان از تشخیص میرایی شان رنج می برند ،(الحبری ، 1982 دیزستاین ، 1976 ) . به هرروی ، مردان در برابر چشم انداز نابودی فردیشان با وحشت عمیق تری واکنش نشان می دهند و یک رشته تدابیر دفاعی برای خود در پیش می گیرند که بیشتر آنان به تسلط بر زنان می انجامند . مردان به تولید چیزهای سوق داده می شودند که از آنها ماندنیتر باشد – هنر و معماری ، ثروت و اسلحه علم و دین . همة اینها در مرحله بعدی به منابع تسلط مردان بر زنان ( و مردان بر مردان ) تبدیل می شوند . مردانی قلبی به خاطر رشک بردن به نقش تولید مثل زنان بخشی هم بر اثر میل شدید شان به
فیمینسیم مارکسیستی در دوران معاصر