لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 2
با قامت فرتوتی و با قوت برنا
ای قبهی گردندهی بیروزن خضرا
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
تو مادر این خانهی این گوهر والا
تن خانهی این گوهر والای شریف است
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
چون کار خود امروز در این خانه بسازم
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا
زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا
دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟
این بند نبینی که خداوند نهادهاست
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا
در بند مدارا کن و دربند میان را
بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا
گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا
به شکیب ازیرا که همی دست نیابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
کس را مگر از روی مکافات مساوا
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما
پر کینه مباش از همگان دایم چون خار
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا
کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
تنها به صد بار چو با نادان همتا
چون یار موافق نبود تنها بهتر
بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا
خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا
احوال جهان گذرنده گذرنده است
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
چه زیر کریجی و چه در خانهی خضرا
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
هشیار و خردمند نجسته است همانا
دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را
چون مست مرو بر اثر او به تمنا
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار
زنهار که تیره نکنی جان مصفا
آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
فخر آنکه نماند از پس او ناقهی عضبا
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا
پیدا به سخن باید ماندن که نماندهاست
ناگفته سخن به بود از گفتهی رسوا
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
والا به سخن گردد مردم نه به بالا
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک
هرچند فزون کرد سپیدار درازا
بادام به از بید و سپیدار به بار است
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن
پر گوهر با قیمت و پر لل لالا
دریای سخنها سخن خوب خدای است
تاویل چو للست سوی مردم دانا
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل
غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟
اندر بن دریاست همه گوهر و لل
چندین گهر و للوء، دارندهی دنیا؟
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است
«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا
غواص تو را جز گل و شورابه ندادهاست
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما
قندیل میفروز بیاموز که قندیل
برخوانی در چاه به شب خط معما
در زهد نهای بینا لیکن به طمع در
ممن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا
گر مار نهای دایم از بهر چرایند
زیرا که نشد وقف تو این کرهی غبرا
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا
آسیمه بسی کرد فلک بیخردان را
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا
بازی است رباینده زمانه که نیابند
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا
روزی است از آن پس که در آن روز نیابد
هم ظالم و هم عادل بیهیچ محابا
آن روز بیابند همه خلق مکافات
پیش شهدا دست من و دامن زهرا
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
بدهد به تمام ایزد دادار تعالی
دانلود مقاله کامل درباره ناصر خسرو