دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه: 6
بهنام محمدی چگونه به شهادت رسید
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، 31 شهریور سال 1359 جنگ در حالی به صورت رسمی آغاز شده بود که برخی مناطق کشور از روزها قبل درگیر آن شده بودند. یکی از مناطق شهر خرمشهر بود. خرمشهری که یک تاریخ و حماسه است. حدیث ایثار و جوانمردی است که به هنگام هجوم بعثیان، حماسه ای 35 روزه آفرید و با خروشی 48 ساعته به دامن ایران بازگشت.
آنچه میخوانید روایتی است از آغاز جنگ در خرمشهر:
*توپخانه عراقیها بدون وقفه شهرهای آبادان و خرمشهر را در هم میکوبید. خانهها یکی پس از دیگری ویران میشد.
بیمارستانها مملو از مجروحین بود. بسیاری از مردم پشت درهای بیمارستانها تجمع کرده بودند تا خون خود را به مجروحین بدهند. پزشکان و پرستاران حتی فرصت غذا خوردن هم نداشتند. تمام ماشینهای آتش رسانی در حال تلاش برای خاموش کردن آتش در این گوشه و آن گوشه شهر بودند. ولی این امکانات برای مبارزه با دشمن، مداوای مجروحین و مهار آتش کافی نبود.
جوانان روزها با تمام وجود در تلاش و تکاپو بودند. عدهای سعی میکردند زنها و بچهها و پیرها را از شهر دور کنند و به جای امن برسانند. دیگران هم کوچه به کوچه و بام به بام با بدترین شرایط در مقابل دشمن متجاوز ایستادگی نمودند و تا زمانی که تیر خصم بر قلبشان ننشست از پای نیفتادند. مردم خرمشهر روزهایشان را با گلوله و آتش و دود و مرگ سپری میکردند و شب هنگام با عزیزان شهید خود وداع میکردند. مادران داغدیده در دل سپاه شب، با دست خود عزیزانشان را در دل گور جای میدادند و در کنار قبر آنان مشغول ساختن کوکتل مولوتف می شدند تا انتقام فرزندان خود را از دشمن بگیرند. یکی از خواهران خرمشهری چگونگی حضور خودش و سایر خواهران همرزمش را در خرمشهر این گونه بیان میکرد:
روز دوم مهر از رادیو اعلام کردند که به سنگربندی و کوکتل مولوتف نیاز است. بیدرنگ عدهای از خواهران برای ساختن سنگر رفتند. فردای آن روز شصت نفر زن را که شهید شده بودند به قبرستان آوردند. بیشتر آنها از ساکنان کوی طالقانی بودند، جایی که سریعتر از هر نقطه دیگر رو به ویرانی رفت. جنگ لحظه به لحظه شدت پیدا میکرد. دیگر اسلحه نبود تا در اختیار کسی بگذاریم. نه تنها اسلحه و مهمات بلکه نیرو هم کم داشتیم.
شهید محمد آهنکوب با آن که در ابتدا با حضور خواهران در جبهه مخالفت میکرد اما آن روز به دلیل کمبود نیرو، ما را به خط مقدم برد البته دو ساعت بعد، با رسیدن نیروی کمکی برگشتیم. آن روزها چنین مسائلی زیاد به چشم میخورد. مردم صبح به جبهه میرفتند و شب هنگام برمیگشتند به گونهای که انگار به سرکار می روند. دیگر مسئله شهید دادن زخمی شدن برای همه عادی شده بود.
خواهر دیگری در حالی که به شدت گریه میکرد با ناراحتی و اندوه فراوان میگفت: خورشید داشت غروب میکرد گلولههای توپ، پشت سر هم میآمدند. فضای شهر از صدای به هم آمیخته انفجار و آژیر آمبولانس انباشته شده بود. به هر زحمتی بود خودم را به بیمارستان رساندم و داخل شدم. خدایا چه میدیدم؟ زنها و مردهای بیدست و پا، پیکرهای بیسر، کودکان زخمی و نیمه جانی که به خون آغشته بودند. سرگرم کمک کردن شدم. تنها نیرویی مرموز و درونی بود که مرا روی پا نگاه میداشت. من که حتی تحمل دیدن یک جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مچ پا توی خون بودم. دیگر وحشتم ریخته بود ولی بغض کهنهای گلویم را گرفته بود. آن صحنههای هول انگیز، دست و پاهای قطع شده چهرههای خون آلود و سوخته و ...
بچههای خرمشهر، خیلی زود به واقعیت خود پی برده و خود را شناخته بودند. هر کدام برای دفاع از شهر و نوشیدن شهد شیرین شهادت، از هم پیشی میجستند و آنچه آگاهانه در این راه گام برمیداشتند که گویی از قبل آنها را دعوت کردهاند. شهید بهروز مرادی در قسمتی از خاطرههایش درباره این آگاهی میگفت: «با جمشید (شهید جمشید برون) در خیابانهای خرمشهر میرفتیم. در حین صحبت ماشینی را دیدیم که ترکشی به باکش خورده بود و بنزین از آن چکه میکرد گفت: جمشید حیفه این بنزین همین طور هدر برود میشود آن را به آمبولانسهایی که زخمیها را میبردند داد.
جمشید گفت: تو این کار را بکن من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم.
بعد هم با عجله از من خداحافظی کرد و رفت. تقریبا ظهر شده بود که با ظرفهای بنزین وارد مسجد شدم. در همان لحظه ورود، چشمم به یکی از بچهها افتاد که در گوشهای اخم کرده و ایستاده بود. با کنجکاوی جلو رفتم گفتم: چی شده گفت: هیچی. اما چین پیشانی و گره ابروهایش چیز دیگری میگفت. بعد از آن که وضو گرفتم به داخل مسجد رفتم و با اصرار جریان را از او پرسیدم او گفت: جمشید شهید شده.
تبسم تلخی روی لبهایم خشکید. اواسط نماز بود که به یاد حرف جمشید افتادم:
من حتما باید تا قبل از ظهر غسل کنم. هیجان عجیبی به من دست داده بود دلم میلرزید انگار کسی مرا از درون تکان میداد.»
پنجشنبه سوم مهر ماه 1359 جنگ چهره جدیدی به خود گرفته بود. آب و برق شهر قطع شد و شهر همچنان مورد هدف تانکها و توپخانه دشمن بود. جمعه چهارم مهر ماه حلقه محاصره شهر توسط متجاوزان عراقی تنگتر و شمار شهیدان افزونتر می شد. دشمن با اشغال راه آهن و کوی کارکنان بندر به داخل شهر هجوم آورد. جنگ خیابانی و نبرد تن به تن (تن به تانک) شروع شد. جوانان با پرتاب هر کوکتل یکی از تانکهای دشمن منهدم میشد.
این فقط قسمتی از متن مقاله است . جهت دریافت کل متن مقاله ، لطفا آن را خریداری نمایید